گفتم: بهار
خنده زد و گفت : ای دریغ!
دیگر بهارِ رفته نمی آید
گفتم : پرنده...
گفت: اینجا پرنده نیست
اینجا گُلی که باز کُنَد لب به خنده, نیست
گفتم: درونِ چشمِ تو دیگر...
گفت: دیگر نشان زِ باده ی مستی دهنده نیست
اینجا بجز سکوت,
سکوتی گَزَنده نیست...!

#حمید_مصدق

Comments

Be the first to add a comment