🔸103ـ گروش بنيثَقيف چون محمد از لشکرکشی تبوک بازگردید ، ماه رمضان بود و خاندان ثقیف از طایف رسیدند و مسلمان گردیدند. شُوَند اسلام ایشان آن بود که ایشان را بزرگی بود ، عُروة ابن مسعود نام که گرایش اسلام کرد و به پیش محمد آمد و مسلمان گردید. پس از آن از محمد پرگ خواست تا به طایف رود و خاندان ثقیف را باسلام دعوت کند. محمد گفت : خاندان تو نپذیرند و تو را کشند. عُروه گفت : ای محمد ، پذیرند. چه من به نزد ایشان از فرزند گرامیترم. پس محمد پرگ داد و رفت. چون بخاندان خود رسید ، اسلام خود آشکار گردانید و ایشان را باسلام دعوت کرد. خاندان او را تیرباران کردند و کشتند.1 و پیش از مرگ سپارش کرد تا او را درمیان دیگر شهیدان که در گرد فروگرفتن طایف کشته بودند ، خاک کنند. پس چون خاندان ثقیف ، عُروه را کشته بودند ، از محمد و لشکر او بیمناک گردیدند و با یکدیگر سکالیدند ، و نیکی در آن دیدند که مسلمان گردند. پس گروهی به پیش محمد فرستادند تا زینهار خواهند و لابهای چند کنند ، و پس از آن مسلمان گردند. فرستادگان چون آمدند ، محمد فرمود از بهر ایشان در گوشهی مسجد سراپردهای بزنند و ایشان را بدان سراپرده برند. محمد لابههای ایشان همه را پذیرفت جز دو تا : یکی آنکه لات را تا سه سال برایشان بگزارد. محمد گفت : مسلمانی و بتپرستی با هم راست نیاید ، و شرط یکم آنست که کس با شما بفرستم تا بتخانهها ویران کند. و دیگر آنکه چون مسلمان گردیم نماز نکنیم. محمد گفت : هیچ نیکی در آن دین نباشد که نماز در آن نکنند. نیز یکی هم خواستند تا بتها را بدست خود نشکنند که محمد گفت این یکی آسان باشد ، كه ما خود با شما كس فرستيم كه بتها را شكنند. پس خشنود گردیدند. محمد فرمود از بهر ایشان پیماننامهای نوشتند. و چون فرستادگان مسلمان گردیدند ، ماه رمضان در مدینه روزه داشتند. و محمد نگاهداشت ایشان بسیار فرمود. محمد ، ابوسفیان ابن حرب و مغیرة ابن شعبه را با ایشان به طایف فرستاد تا لات را ویران کنند و بتهای ایشان را شکنند. و هر داراکی که در لات باشد برگیرند و وام عروة ابن مسعود و برادرش اسود از آن بازدهند. و آنچه ماند به پیش محمد آوردند. نیز محمد ، عثمان ابن ابی عاص که درمیان خاندان ثقیف از همه کوچکتر بود ، بر ایشان فرمانده گردانید ، از بهر آنکه زیرکتر و بسيار آرزومند بآموختن فرمانهاي ديني و قرآن بود.
1ـ این خاندان همان بودند که چون محمد نزد پیشوایانشان رفت آن سخنان درشت و زشت را شنید و سپس مردم را برآغالانیدند که او را دشنام گویند و بزنند که محمد از دستشان گریخت. یکی از پیشوایانشان گفته بود : «خدا يكي ديگر نميتوانست فرستاد كه او را لشكري بودي ، تا تو را تنها فرستاد ، بيیاری و ياوري؟» که در گفتار سی و دوم ، پانویس سات 43 نیز آوردیم. از این داستان عُروه نیز چند چیز روشن میگردد. یکی آنکه مردمی که او را همچون فرزند خود دوست میداشتند چندان آلودهی نادانی و تعصب بتپرستی بودند که بجای آنکه بسخنان او گوش دهند با تیرهای جانگیر پیشوازش کردند. دوم ، محمد با آنکه با آنان بیگانه بود ، و در همان باره با ایشان گفتگو کرد ، چنان هوشیارانه بسخن درآمده بوده که جان خود به بیم نینداخته بود. سوم ، برای شتاب دادن به پیشرفت اسلام درمیان تیرههایی که چنین دژآگاه و متعصب بودندی ، راهی جز لشکرکشی و برخ کشیدن نیروی مسلمانان نبوده. چهارم ، این بیگمانست که محمد هیچ دوست نمیداشت که مرد برگزیدهای از خاندان ثقیف که تازه مسلمان گردیده بود ، بر سر هیچ کشته شود. اینست آنچه نویسنده اینجا آورده (محمد گفت : ... تو را کشند.) جای پروای بیشتر دارد. این سخن از زبان محمد یا راست نیست و یا آنکه خود نیز بیگمان نبوده. ما دومی را باور میکنیم. باین معنی که محمد بیم از این داشته که مردمی همچون ثقیفیان باین آسانی گردن بمسلمانی نگزارند و او را کشند لیکن چون عُروه چنان بیگمان پاسخ داده ، محمد از گمان خود بازگشته و چنین اندیشیده که بسا عُروه از گرامیداشتگیش نزد ثقیفیان بتواند کسانی را باسلام گرایاند و این یک فیروزی ما را باشد و اینبوده که به بازگشت او خشنودی داده است.