جامعه بی‌بزرگ
دستم به قلم نمي رود و احساس مي كنم بايد در خود فرو رفت و عميق تر فكر كرد،
ديروز در مجلس ختم فرزندان چند تن از همكاران و هم صنفي هايم شركت كردم، همه آمده بودند همدردي مردم بي نظير بود و مثال زدني، كاش قدر اين محبت ها و قدرشناسي ها را سيستم مي دانست

بقول دوست خوبم آقاي شفيعي، باید مسافری را راهی کرده باشی تا بزرگی این درد را بفهمی، تا لحظه آخر با چشمهایت دنبالشان میکنی، بعد در لابی فرودگاه چشم به مانیتور میدوزی تا تابلو اعلام کند که پرواز در حال انجام است و سپس غرش موتورهای یک هواپیمای در حال اوج گرفتن و خدایی که امانت را به او میسپاری، وقتی هر تکه ی قلبت در گوشه ای از این دنیای بزرگ باشد، بیشتر از این اتفاق میترسی، مجبوری دلتنگیهایت را پنهان کنی، نکند کسی را دلتنگ کنی، وقتي کوله بارش را مي بندد و مي آيد در مرکز خاورمیانه، آمدن و رفتنش بیشتر قرارت را بیقرار میکند،

مهران ابطحي در آخرين پست اينستاگرامش قبل از سقوط و مرگ در #هواپيماي_اكرايني مي نويسد: كاش ايران ايران بود، كاش براي حتي يك دوره كوتاه مجبور نبودم بروم به دور دور براي ان چيزي كه مي شد در ايران من هم باشد، مگر انتظار من از زندگي چقدر است؟ 😔

بياد دست نوشته محمد فاضلی افتادم: عزیزی از آدمیان که به جهان باقی می‌رود، کارکرد مراسم تسلیت و سوگواری، دیدن و در آغوش کشیدن آدم‌هایی است که آمده‌اند تا بازماندگان را آرام سازند، قوت قلب باشند و داغ‌دیدگان را به آرامش زندگی عادی بازگردانند. بزرگان قوم و فامیل برای این لحظه‌ها ارزشمند و غنیمت هستند.

جامعه هم وقتی داغ می‌بیند، نیازمند کسانی است که حضور و پیام‌شان تسلی‌بخش و آرام‌کننده باشد. کسانی که بروند خانواده قربانیان را در آغوش بگیرند، شانه به شانه‌شان بایستند و بنشینند و هق هق گریه کنند. آن‌ها که آب‌گونه‌گی روح‌شان خنکی بپاشد به داغ، و آبگینه‌گی قلب‌شان اجازه دهد تا آن‌ سوی غبار غم عیان شود. آن‌هایی که بزرگ قوم، و سر گذاشتن روی شانه‌شان، زندگی را به قبل و بعد از داغ تقسیم کند.

بزرگان قوم می‌توانند شاعر، خواننده، بازیگر، ورزشکار، روحانی، سیاستمدار، دانشمند، خَیِّر، استاد دانشگاه، جانباز، نظامی، فعال محیط‌زیست، نویسنده یا روزنامه‌نگار باشند. کسانی که آرامش بزرگی‌شان سایه بیندازد بر سنگینی هر داغی، و صدای‌شان هر داغدیده‌ای را آرام کند. آن‌ها که مقبول اکثریت و شاید همگان باشند.

یکی از مصائب جامعه امروز ایران، تهی شدن از همین بزرگ‌هاست. پرده حرمت و بزرگی کثیری از بزرگان به شمشیر سیاست و قدرت دریده است. لکه‌های بسیار بر دامن بزرگان نشسته – به روا و ناروا – و شمار بسیاری از بزرگان چنان نامقبول شده‌اند که نه فقط بودن‌شان آرام‌بخش نیست بلکه بر داغ‌ شهروندان می‌افزاید.

آن دسته بزرگان که مقبول اکثریت مردم‌اند، جز معدودی، نزد قدرت سیاسی نامطلوب‌اند و آن‌ها که قدرت سیاسی بر ایشان صحه می‌گذارد یا صاحبان قدرت‌اند، جز انگشت‌شمار، در میان مردم ارزشمند نیستند؛ نه آب‌گونه‌گی دارند و نه آبگینه‌گی.

این گونه می‌شود که جامعه ناآرام و داغدار، سر در گریبان، به شعر و صدای بزرگی بازمانده از ژرفای ادبیات این سرزمین هم راضی می‌شود تا بخواند:

شبم از بی‌ستارگی، شبِ گور
در دلم پرتو ستاره دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت
گه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست کلاغ
آسمان تیره گفت چون پر زاغ

مرغ شب‌خوان که با دلم می‌خواند
رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت
آه از آن رفتگان بی‌برگشت ...

سؤال بزرگ این است که این جامعه چگونه چنین بی‌بزرگ شده است؟ کدام تیر و تبر، تبار بزرگی را چنین تار و مار کرده که شب از بی‌ستارگی شب گور شده است؟ آیا کسی به عاقبت جامعه بی‌بزرگ می‌اندیشد؟
اکنون کیست که جامعه را آرام
سازد؟ به کدام اعتبار؟
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد

https://t.me/Drmehdijafarimanesh

Comments

Be the first to add a comment