درست نمی‌دانم؛ اما شاید ۷، ۸ سال بیشتر نداشت.
کیسه‌ی روی دوشش را به زمین می‌اندازد و مشغول می‌شود.
هزار صحنه از ذهنم همچون طوفان می‌گذرد:
کودکی که در ساحلی آرام کمی دورتر از نگاه حمایتگر والدین به جمع کردن صدف‌های به گل نشسته مشغول است...
اما این چه صحنه‌ای بود که می‌دیدم؟!
کشتی به گل نشسته‌‌‌ی زباله و دستان کوچکی که در اعماق این سطل سیاه در جست و جو بودند!
چندقدم نزدیک‌تر شدم. بوی تندی تمام فضای تنفسی‌ام را پر کرد
این کودک چطور نفس می‌کشید؟!!!
به سرفه افتادم و ای دل غافل! سرش را برگرداند. یک قدم به عقب برداشتم؛ اما دیگر دیر بود. او کیسه را گرفت و دوید اما چه دویدنی؟
گویی چند برابر از همسن و سالانش کندتر می‌دوید؛ کیسه، زیادی سنگین بود!
دور شد و دور شد و دور شد و من هزار صحنه دیگر از ذهنم گذشت.
-شانه‌هایش را دیدم که کیفی حمل می‌کرد.
-دستانش را دیدم که مشق شب می‌نوشت.
-و نگاهش! نگاهش دیگر نمی‌ترسید!
از آدم‌ها نمی‌ترسید‌؛ از من، از ما!
راستی چه بر سر بازوان نحیفش آمده بود؟
زخم‌های رنج بود یا که نشان از چنگال و دندان‌های تیز!
آن شانه‌های کوچک دور می‌شد و من تنها یک کیسه نمی‌دیدم.
یک کوه غم بود! از نگاهش فهمیدم!

#زباله_گردی_حق_کودکان_نیست
#تحصیل_حق_همه_کودکان_است
kutt.it/qeYgEw
🔻🔻🔻
🆔️ @imamalisociety

Comments

Be the first to add a comment